زینبزینب، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

زینب کوچولوی مامانی

بدون عنوان

                                          زردی : روزسوم تولد زردی داشتی تا یک ماهگی طول کشیدخیلی ناراحت بودم باخودم میگفتم نکنه خوب نشی  رفتیم پیش پزشک دارو داد ولی خدارو شکر بهتر شدی .                   بیست روزگی بابا رفت ماموریت وما رفتیم به شهرمون یعنی خونه مامان بزرگ وبابابزرگ (٢٠آبان ) سرما خوردی احتمالا به خاطر تغییر آب وهوا بود یا روبوسی سر...
14 تير 1391

عمل

سلام دوستای عزیرخدا راشکر عمل مامانی زینب کوچولو به خوبی تموم شد بالاخره تموم استرسی که داشتم راپشت سرگذاشتم واما وقتی که ازبیمارستان به خونه اومدم این زینب خانم ما وقتی که می دید یه عالمه باند دورسر مامانش پیچیدند ناراحت می شد مدام می گفت این چیه بازش کن - وقتی که مدید مامانی به من موقع نشستن وبرخاستن کمک می کنه نارحت میشد ومیگفت مامان خودم خودم کمکش می کنم خودم بهش آب می دم خلاصه هم کمک می کرد وهم شیطنت اونقدر شیطنت کرد که قرار شد بریم خونه مامان بزرگ، اونجاکه رفتیم من خونه مامانی بودم اون خونه خاله فردای اون روز عمش اومد به دیدنم بعد این زینب خان ما به هوای دختر عمش مبینا رفتند اونجا دیگه حتی شبها هم نمی یومد خونه بعد ازیک هفته برگ...
13 تير 1391

ازبارداری تا تولد

زینب خانم ما در30 آبان 1387 روزپنجشنبه ساعت 16.45 دربیمارستان مرتاض به دنیاآمد. وقتی چشمم به چشمش افتادتمام دردهایی که کشیده بودم یادم رفت چهره مظلومانه ای داشت به من خیره شده بود شایدبراش تازه گی داشت نمیدونم دراون لحظه ازاین که به یه دنیای بزرگتری وارد شده چه حسی داشت من که خیلی خوشحال بودم چه سختیهایی که کشیدیم تابه دنیا بیاد اصلا فکرشم نمی کردم که بمونه آخه وقتی برای اولین بارسونوگرافی رفتم دکترم گفت رشدی نداره احتمالا باید سقطش کنی خیلی ناامیدشده بودم داشتم گریه می کردم ازمطب تاخونه حتی تمام شب درهمین حین که گریه می کردم عمه زهرات زنگ زد گفت نگران نباش خلاصه کلی بهم روحیه داد سه روز مرخصی گرفتم واستراحت مطلق داشتم وبعدرف...
13 تير 1391

پریماه جون دوست زینب

سلام دوستای عزیززینب ما یه دوست داره که اسمش پریماه،اما زینبی ما اوایل بهش میگفت  پرنیااما حالا یادگرفته وقتی که ما میگیم پرنیا میگه نه اشتباه گفتید اسمش پریماه ست اینم چندتا عکس پریماه    ...
3 ارديبهشت 1391