زینبزینب، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

زینب کوچولوی مامانی

نی نی

سلام دوستای عزیز زینب نمیدونم صلاح خدا چی بوده که نخواست ما نی نی داشته باشیم خیلی سخته بری براچکاب بعد یه دفعه دکتر بهت بگه ضربان قلبش رویت نشد درتاریخ 19فروردین که رفته بودم چکاب با سونوگرافی که انجام شد دکتر گفت وضعیتش خوبه هم رشدش وهم ضربان قلب ولی 13خرداد که رفتم گفت ضربان ندارد خیلی ناراحت شدم گریه کردم چقدر دخترم دل بسته بود وقتی گریه می کردم دختر نازم می گفت مامان گریه نکن خدا می خواد بهمون دوقلو بده بازهم خدارا شکر که هر سه تایی سالمیم خدای هر طور تو صلاح می دونی حکمتی در کار هست توبیشتر به مصلحت ما آگاهی
31 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

 سلام دوستای عزیز خیلی وقت است که مطلب نگذاشتم سعی می کنم بزودی عکسهی جدیدی ازدخترم براتون بزارم
23 فروردين 1393

بدون عنوان

دخترم الان پنج سال وچهارماه دارد از وقتی فهمیده باردارم خیلی خوشحاله همش میگه خدایا مریضا راشفا بده نی نی ما هم سالم باشه خدا کنه خدا( درصورت مصلحت ) به دعاش پاسخ بده  خدایا دخترم خیلی نی نی دوست داره اگه سالم بمونه ممنونتم بازم هر جور صلاح میدونی خدایا این روزها خیلی استرس دارم دو روز دیگه مونده تا برم دکتر ومشخص بشه رشد کرده یا نه خدایا کمکم کن دیگه تحمل بیمارستان راندارم کمکم کن سالم بمونه
23 فروردين 1393

دوسال ونه ماهگی

تازه گی ها خیلی شیطنت میکنه هرجاکه میخوادبره چهارپایشم همراهشه میره روی چهرپایه وبه چیزهایی که نباددست بزنه -دست میزنه کلامات جدیدی هم که یادگرفته هرکاری کا بهش میگی انجام نده درجواب میگه چراعصاب خوردمیکنی حوصله ندارم وقتی مطابق میلش رفتارمیکنی میگه آفرین مامان شعرهای حسنی ولی لی حوضک والک ودولک عروسک خوشکل من و... رابه خوبی میخونه دیشب بابای زینب خانمی ما نبود وقتی برای سحری بیدارشدم اوهم بیدارشده شده بود ومیگفت الان وقت لالاست چرا میخوای غذابخوری خلاصه اونم اومد وبامن غذا خورد بعدمن رفتم وضوبگیرم اومده بامن وضو گرفت من شروع به قرآن خواندن کردم واون خوابش برد. خلاصه دوستای عزیز زینب کوچولوی ما خیلی بامزه وشیرین زبون شده  دلم میخوا بخ...
20 تير 1391

تولدمامان

امروز دوم مرداد1390 دیشب تو.لد مامانی بود باهم رفتیم بیرون برای شام همون رستوران همیشگی اللهی قربونت برم هروقت اونجا میریم کباب میخواهی آخه کباب دوست داری اصلا وقتی که بریدگی را میخوایم دور بزنیم میگی میگی به به میخوایم کباب بخوریم اما دیشب مدام میگفتی آقاپیاز میخام اولش بابات  متوجه نمیشد بابایی می گفت حالت خوبه بابا پیا زمیخای چکار بعد اومدی پیش منو گفتی مامان پیاز میخام آهان یادم اومد منظورت پیتزا بود آخه آخرین باری که رفتیم پیتزا خوردیم خیلی خوشت اومده بود بعد آقای گارسون برامون نوشابه آورد بعد عزیز دلم میگفتی آقا نوشابه خیلی بد ه دوغ بیار   ...
20 تير 1391

بدون عنوان

                                          زردی : روزسوم تولد زردی داشتی تا یک ماهگی طول کشیدخیلی ناراحت بودم باخودم میگفتم نکنه خوب نشی  رفتیم پیش پزشک دارو داد ولی خدارو شکر بهتر شدی .                   بیست روزگی بابا رفت ماموریت وما رفتیم به شهرمون یعنی خونه مامان بزرگ وبابابزرگ (٢٠آبان ) سرما خوردی احتمالا به خاطر تغییر آب وهوا بود یا روبوسی سر...
14 تير 1391

عمل

سلام دوستای عزیرخدا راشکر عمل مامانی زینب کوچولو به خوبی تموم شد بالاخره تموم استرسی که داشتم راپشت سرگذاشتم واما وقتی که ازبیمارستان به خونه اومدم این زینب خانم ما وقتی که می دید یه عالمه باند دورسر مامانش پیچیدند ناراحت می شد مدام می گفت این چیه بازش کن - وقتی که مدید مامانی به من موقع نشستن وبرخاستن کمک می کنه نارحت میشد ومیگفت مامان خودم خودم کمکش می کنم خودم بهش آب می دم خلاصه هم کمک می کرد وهم شیطنت اونقدر شیطنت کرد که قرار شد بریم خونه مامان بزرگ، اونجاکه رفتیم من خونه مامانی بودم اون خونه خاله فردای اون روز عمش اومد به دیدنم بعد این زینب خان ما به هوای دختر عمش مبینا رفتند اونجا دیگه حتی شبها هم نمی یومد خونه بعد ازیک هفته برگ...
13 تير 1391

ازبارداری تا تولد

زینب خانم ما در30 آبان 1387 روزپنجشنبه ساعت 16.45 دربیمارستان مرتاض به دنیاآمد. وقتی چشمم به چشمش افتادتمام دردهایی که کشیده بودم یادم رفت چهره مظلومانه ای داشت به من خیره شده بود شایدبراش تازه گی داشت نمیدونم دراون لحظه ازاین که به یه دنیای بزرگتری وارد شده چه حسی داشت من که خیلی خوشحال بودم چه سختیهایی که کشیدیم تابه دنیا بیاد اصلا فکرشم نمی کردم که بمونه آخه وقتی برای اولین بارسونوگرافی رفتم دکترم گفت رشدی نداره احتمالا باید سقطش کنی خیلی ناامیدشده بودم داشتم گریه می کردم ازمطب تاخونه حتی تمام شب درهمین حین که گریه می کردم عمه زهرات زنگ زد گفت نگران نباش خلاصه کلی بهم روحیه داد سه روز مرخصی گرفتم واستراحت مطلق داشتم وبعدرف...
13 تير 1391