سلام دوستای عزیرخدا راشکر عمل مامانی زینب کوچولو به خوبی تموم شد بالاخره تموم استرسی که داشتم راپشت سرگذاشتم واما وقتی که ازبیمارستان به خونه اومدم این زینب خانم ما وقتی که می دید یه عالمه باند دورسر مامانش پیچیدند ناراحت می شد مدام می گفت این چیه بازش کن - وقتی که مدید مامانی به من موقع نشستن وبرخاستن کمک می کنه نارحت میشد ومیگفت مامان خودم خودم کمکش می کنم خودم بهش آب می دم خلاصه هم کمک می کرد وهم شیطنت اونقدر شیطنت کرد که قرار شد بریم خونه مامان بزرگ، اونجاکه رفتیم من خونه مامانی بودم اون خونه خاله فردای اون روز عمش اومد به دیدنم بعد این زینب خان ما به هوای دختر عمش مبینا رفتند اونجا دیگه حتی شبها هم نمی یومد خونه بعد ازیک هفته برگ...